از اهالی سده اصفهان بود. همگان او را «ملاهاشم»(1) می خواندند. زهد و
تقوا و کرامات عدیده اش زبانزد خاص و عام بود.
مدتی بود تمنای زیارت بیت الله داشت. لذا قصد عزیمت حج نموده و با
قافله ای راهی شد.

در مسیر راه، تاریکی شب همه جا را پوشاند. ناگاه به خود آمد و اثری از
قافله ندید.
همه رفته بودند و او از قافله عقب مانده بود. صدای زنگ قافله را می
شنید ولی اثری از آن دیده نمی شد.
به این سو و آن سو حرکت کرد که شاید علامتی از دوستان همسفر خود بیابد
ولی اثری نداشت جز پاره شدن کفش و لباسش و جراحتی که بر اثر خار مغیلان در پایش
ظاهر شد.
بر اثر شدت جراحت و خونریزی، پاهایش خشک شد و دیگر قادر به حرکت نبود.
کاملا ناامید شد و در کنار بوته خاری بر روی زمین نشست.
چون عادت به ذکر و دعا داشت مشغول دعا شده و دعای غریق و سایر ادعیه
را بر زبان جاری می کرد.
نزدیک اذان ماه با نور کمی طالع شده و بیابان را با نور خود اندکی
روشن کرد.
ناگهان صدایی شنید. صدای حرکت اسب بود.